.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۰۸→
همون طورکه تمام خونه روباچشمام زیرنظر می گرفتم،گفتم:مثل اینکه درغیاب من اینجایه اتفاقایی افتاده...کدوم دختر خوش سلیقه ای اینجارو چیده؟!
ارسلان خندید...برای عوض کردن بحث،به مبل اشاره کرد وگفت:چرا وایسادی؟بشین.
وبه آَشپزخونه رفت...منم به سمت مبل رفتم ونشستم...همون طورکه دکوراسیون خونه رو آنالیز می کردم،طوری که ارسلان بشنوه گفتم:این دکوراسیون وسلیقه کار تونیست.مطمئنم که یه دختر خانوم کدبانو اینجاروچیده... نوچ نوچ نوچ!!پسربد...اگه به رعناجون نگفتم دختر میاری خونه خالی.
صدای خنده ارسلان ازآشپزخونه بلند شد...صداش وشنیدم:
- دخترکجابود بابا؟!!همه ایناکارخوده رعناجونه...
اِ؟!!واقعا؟ایول به رعناجون...چه کدبانو وباسلیقه...
ارسلان بیچاره اهل هرچی باشه دیگه اهل دختر خونه خالی آوردن نیست...
لبخندی روی لبم نشسته بود...برای اینکه اذیتش کنم،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفتم:دودیقه اومدیم خودتون وببینم همش توآشپزخونه بودین...دِ خواهر دل بِکَن ازاون آشپزخونه دیگه.من چیزی نمی خورم به جونه آجی ارسی!!خودت وتو زحمت ننداز.
صدای خندیدنش بلند شد...باصدایی که سعی می کرد نازک وزنونه باشه، گفت:
- عه وا خواهر الان میام...چی میل داری برات بیارم؟!چایی،شربت،نسکافه، قهوه،قهوه باشیر،قهوه باشکر،آب...کدومش عزیزم؟!!
خندیدم وگفت:عه؟!!نه بابا؟مثل اینکه رعناجون یه شبه ازتو یه کدبانوی به تمام معناساخته...کمی فکرکردم وادامه دادم:من چایی می خورم...
ارسلان بعد از مکث کوتاهی،بالحن لوسی گفت:ای وای خواهر حواسم نبود چاییم تموم شده!!ببخشید توروخدا...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه بابا...شربت...
- اونم همین پیش پای شما لیوان آخرش وخودم خوردم.
- نسکافه...
- نسکافه؟!!ای وای...چندبار به این مرد گفتم برو نسکافه بخر دیاناجون میاد آبروم جلوش میره،مگه گوش کرد؟!ببخشید توروخدا...قول میدم دفعه بعدکه اومدی به آقاجمال بگم نسکافه بخره...
همچین بانازوعشوه گفت آقاجمال که ازخنده پهن شدم...
آقاجمال؟!!خدانکشتت ارسلان...
بین خنده هام گفتم:می دونی که حالم از قهوه بهم می خوره ولی شاید بشه باشیرتحملش کرد...جهنم الضرر همون قهوه باشیر بیارخواهر.
بالحنی که ناز وادا توش موج میزد،گفت:ای وای...حواس ندارم که!!شیرمونم تموم شده.
لبخندم محو شد...اخمی روی پیشونیم نشوندم وگفتم:اسکل کردی من و؟!!
- عه وا خواهر این چه حرفیه؟!!
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:خب قهوه باشکرچی؟اون وکه دیگه داری؟!
- ای خاک توسرم...شکرم که نداریم...
- اَه!!توروحت ارسی.بااینکه خیلی ازقهوه بدم میاد ولی عیب نداره همون قهوه خالی روبیار کوفت کنیم.
- وای خواهر...ببخشید...قهوه ام نداریم.
وای خدا...اینم بدجور من واسکل کرده ها!!!شیطونه میگه همچین باپشت دست بزنی تودهنش نفهمه از کجاخورده.
ارسلان خندید...برای عوض کردن بحث،به مبل اشاره کرد وگفت:چرا وایسادی؟بشین.
وبه آَشپزخونه رفت...منم به سمت مبل رفتم ونشستم...همون طورکه دکوراسیون خونه رو آنالیز می کردم،طوری که ارسلان بشنوه گفتم:این دکوراسیون وسلیقه کار تونیست.مطمئنم که یه دختر خانوم کدبانو اینجاروچیده... نوچ نوچ نوچ!!پسربد...اگه به رعناجون نگفتم دختر میاری خونه خالی.
صدای خنده ارسلان ازآشپزخونه بلند شد...صداش وشنیدم:
- دخترکجابود بابا؟!!همه ایناکارخوده رعناجونه...
اِ؟!!واقعا؟ایول به رعناجون...چه کدبانو وباسلیقه...
ارسلان بیچاره اهل هرچی باشه دیگه اهل دختر خونه خالی آوردن نیست...
لبخندی روی لبم نشسته بود...برای اینکه اذیتش کنم،بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفتم:دودیقه اومدیم خودتون وببینم همش توآشپزخونه بودین...دِ خواهر دل بِکَن ازاون آشپزخونه دیگه.من چیزی نمی خورم به جونه آجی ارسی!!خودت وتو زحمت ننداز.
صدای خندیدنش بلند شد...باصدایی که سعی می کرد نازک وزنونه باشه، گفت:
- عه وا خواهر الان میام...چی میل داری برات بیارم؟!چایی،شربت،نسکافه، قهوه،قهوه باشیر،قهوه باشکر،آب...کدومش عزیزم؟!!
خندیدم وگفت:عه؟!!نه بابا؟مثل اینکه رعناجون یه شبه ازتو یه کدبانوی به تمام معناساخته...کمی فکرکردم وادامه دادم:من چایی می خورم...
ارسلان بعد از مکث کوتاهی،بالحن لوسی گفت:ای وای خواهر حواسم نبود چاییم تموم شده!!ببخشید توروخدا...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه بابا...شربت...
- اونم همین پیش پای شما لیوان آخرش وخودم خوردم.
- نسکافه...
- نسکافه؟!!ای وای...چندبار به این مرد گفتم برو نسکافه بخر دیاناجون میاد آبروم جلوش میره،مگه گوش کرد؟!ببخشید توروخدا...قول میدم دفعه بعدکه اومدی به آقاجمال بگم نسکافه بخره...
همچین بانازوعشوه گفت آقاجمال که ازخنده پهن شدم...
آقاجمال؟!!خدانکشتت ارسلان...
بین خنده هام گفتم:می دونی که حالم از قهوه بهم می خوره ولی شاید بشه باشیرتحملش کرد...جهنم الضرر همون قهوه باشیر بیارخواهر.
بالحنی که ناز وادا توش موج میزد،گفت:ای وای...حواس ندارم که!!شیرمونم تموم شده.
لبخندم محو شد...اخمی روی پیشونیم نشوندم وگفتم:اسکل کردی من و؟!!
- عه وا خواهر این چه حرفیه؟!!
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:خب قهوه باشکرچی؟اون وکه دیگه داری؟!
- ای خاک توسرم...شکرم که نداریم...
- اَه!!توروحت ارسی.بااینکه خیلی ازقهوه بدم میاد ولی عیب نداره همون قهوه خالی روبیار کوفت کنیم.
- وای خواهر...ببخشید...قهوه ام نداریم.
وای خدا...اینم بدجور من واسکل کرده ها!!!شیطونه میگه همچین باپشت دست بزنی تودهنش نفهمه از کجاخورده.
۱۵.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.